پيام
+
[تلگرام]
داستانک
نويسنده :
#ص_اميدي_اميد
غروب بود اما هوا به خاطر ابرهاي بهاري رو به تاريکي ميرفت و نم نم باران آرام آرام زمين را خيس ميکرد
کنار خيابان از ميوه فروش دورهگرد در حال خريد سيب بودم ، چشمم به پسر بچهاي افتاد که داشت به طرفم ميآمد
صورت لاغر و تکيدهاي داشت اما در عمق نگاهش غم سنگيني موج ميزد
سن و سالش زياد نبود اما قيافهي رنجورش سن او را بيشتر نشان ميداد
قفل زرد رنگ بزرگي که دو کليد هم روي آن بود را به طرفم گرفت و گفت : ارزون ميدم خريدار هستي؟!
نگاهي به قفل کردم و
گفتم : دزديدي ؟ !!
گفت آره دزديدم ارزون ميدم ،
قفل رو توي دستش گذاشتم و با لحن محکم و حق به جانبي
گفتم : مالخري حرومه ، خريدن نداره بيا بگيرش
قفل رو گرفت و
گفت : آره خودمم ميدونم
چند قطره باران از روي موهاي سياه رنگ جلوي پيشانياش روي صورتش افتاده بود و رو به پايين ميآمد با خودش شروع کرد به حرف زدن و گفت :
از روزي که پدرم مرد هم پدرم بود هم سايهي بالاي سرم اما از وقتي که معتاد شده به هر بهانهاي زنش رو ميزنه و بعدش هم با اين قفل در خونه رو روش قفل ميکنه تا نکنه زنش از خونه بيرون بره و ديگه برنگرده و يا شکايتش کنه
گفتم : کي ؟
گفت : برادر بزرگم
گفتم : خوب
گفت : هيچي من هم کليدها رو يواشکي از جيب شلوارش بيرون آوردم و قفل رو باز کردم با خودم آوردم
اول خواستم بندازمش توي سطل زباله اما ديدم بهتره بفروشمش ،
سرش رو پايين انداخت و رفت
از پشت سر صداش کردم و گفتم : هي پسر چند لحظه صبر کن
ايستاد
نزديکش رفتم و گفتم :
پس چرا ميگي دزديدم
گفت : پس چي بگم
گفتم: بگو با اين قفل يک زنداني رو آزاد کردم
لبخندي زد و اينبار چند قطره اشک از چشمانش سرازير شد اما هنوز لبخندي که زده بود روي لبهاش بود
همهي حواسم به اشکها و آن لبخند تلخش بود که سنگيني قفل را توي دستم احساس کردم .
#ص_اميدي_اميد
@SS_omidi