بَزِه باد پاییزی
بَزِه و سرشاخ حُشک
بی بَلگِم
بَزِه تا وِریسَه دِ خآو
بختِ کِ حُفتیه
دِ سایَه مَرگِم
بَزِه باد پاییز
چی باد دُورُ
دلم پُرَ دِ غَم دُورُ
بَزِه تا وِریسه
گرت توزپیری
بَزِه تابشینه وِم
بَلگِکَ سُزجِونی
ص...امیدی
چقدر این روزها
شبیه جنگلی شده ایم
که ازآتشهای تابستان
جان سالم به دربردو
نسوخت
اما پاییز
با قلمویی
به رخساره اش
رنگ زردمی پاشد
ص...امیدی
گاندی جثه? کوچکی داشت
اما وسعتش
به اندازه یک دریا بود
آرزوهایمان را
میخواهند در نطفه خفه کنند
و رویشان را با سیمان
بپوشانند
بی خبراز آن که دانه های آبستن رویش
سنگ را هم میشکنند
و جوانه میزنند
ص...امیدی
پشت پنجره? شهر
میرقصداتفاقی
در چشم
باد
میگرید ابری سیاه
بر خیابان
خشک
میشکند بغضی
درگلوی دست فروش
دوره گرد
وهیاهویی دردناک
میپیچد
درسکوت کوچه
میکوبد بر در
قاصدکی پیر وباران خورده
میزند صدا
تورا ...!!
میزند صدا
مرا.....!!
میزند صدا
مارا ....!!
میزند صدا
قاصدک پیر و
رنجور
چون کودکی بی پناه
باز کن در
باز کن پنجره را
بازکن .............!!
قاصدک از باران
خبر آورده است
ص...امیدی
ازعمرگران گذشتیم و
خوشحال گفتیم
بزرگ شدیم
از روز روشن گذشتیم و
با شب
هم آغوش شدیم
گذران است
گذران .....!!
این چند روز کوتاه عمر
در عجبم زین معما
ازهرچه آسانتر
گذشتیم امروز
درغمش نالان ترشدیم
فردا ...!!
ص...امیدی
گم شدیم
در خیابان بی نام ونشان
سیاست بازان
هضم شدیم
دراندیشه های دروغ
سیاست بازان
پوسیدیم....!!!
پوسیدیم در کوچه های بن بست پرزرق وبرقی
که قرق
مردان عربده کش است
ص...امیدی
بدیهایت را
در کنار خوبیهایت
هر روز بنویس
هرکدام بیشتر بود
تو همانی
ص...امیدی
باران اشکهایت را ببار
نه بر زمین
نه بر رود
نه بر دریا
ببار.....!!!
بر تن خشک و بیابانی ام
تا سیراب شود
کویر خشک ورنجور تنم
ص...امیدی
ما آدمای دوپا گند زده ایم
به همه چیز
میترسم یک شب
چارپاها زمین را دزدکی
از دست مان
به کهکشان دیگری ببرند
ص...امیدی
تورا فرا میخوانم
به عشق
به بودن
وبه خانه ای
که خدا در آن است
خانه دل ......!!
نه به خانه ای
که فقط
نامی از خدا را
برپیشانی دارد
ص...امیدی
در هجوم چشمانت
انقلابیست
همچون انقلاب کبیر
که باهر نگاهت
هزار
لویی شانزدهم را
گردنمیزنی
ص...امیدی
بزرگ شدیم وگذشتیم
گذشتیم ازمهربان کودکمان
گذشتیم از
نوجوانی
گذشتیم از جوانی
گذشتیم
همچون مسافری عجول
که فقط به رسیدن
و مقصد فکر میکرد
بی آنکه
حتی یک بار
درقهوه خانه بین راهی توقفی کند
و استکانی چای بنوشد
ص...امیدی
ای ترس تنهایی من
ازچه چراغ افروخته ای
ای دل رسوای بی همدم من
ازچه چراغ افروخته ایی
چراغ نیفروز
از ترس .....!!
نهراس
که تنهایی و
تاریکی و
سکوت
دوصد روشنایی ست
ص...امیدی