حاجی اون شب که داشتی بار سفر میبستی یادته
آره همون شبی که داشتی برای بار سوم میرفتی یادته
وقتی که توی کوچه ازهمه خداحافظی میکردی من داشتم از گرسنگی ضعف میکردم
بابام قول داد که توی سفرت دل سیری گوشت میخوریم .
حاجی اومدیم توی سفرت راهمون ندادن چون لباس درست حسابی تنمون نبود
البته حاجی خیرت هرطور بود بهمون رسید از پسموندهها اونقدر گوشت جمع کردیم.
که تا دوروز صبحونه ونهار وشام گوشت خوردیم.
حاجی از اون روز تاحالا هرشب دارم دعا میکنم.
که دوباره بری همون سفرویک سفره بندازی .
اما دیگه نمیزارم ماشین آشغالی پسموندههاتون رو ببره
خودم میام همه اونهارو جمع میکنم .
..ص..امیدی...........
تقدیم به شکمهای خالی ..........