تقدیم به
دستان پینه بسته کارگران
ساختمانی .....
.
پدرآن شب چه حکایتها برایم داشتی وچه دردها از نامهربانیهای روزگار در دلت پنهان کرده بودی .
پدر آن شب صدای آتش بلیز درونت را بدون آنکه چیزی بر زبان بیاوری
با فریادخاموشی که از تمام وجودت بر میاوردی میشنیدم
بدون آنکه لب باز کنی وبرایم چیزی بگویی
پدر طعم نانی را که باآن بزرگ شدم هیچگاه فراموش نخواهم کرد
چون بوی رنج دستهای پینه بسته ات را میدهد
نه !! نه!!!!!
بوی عرق بهار نارنج جبینت را میدهد وبوی خستگی هرشب وروزی را میدهد.
که همراه بالبخند های زورکی اما مهربانت برایم می آوردی
ومن وانمود میکردم که هیچ نمیدانم وباگستاخی تمام بچگیم را میسرودم وتوبه من افتخار میکردی .
ومن چشم درچشم ستارهها در آسمانها سیر میکردم بی آنکه بدانم چقدر خسته روزگار بودی ......
.......ص.امیدی.......