مه لقا گر بداند دوستش داری بلوا میکند
خودرا از هر قید وبند رها میکند
بند دل میگشایدروسری از سر وا میکند
به زیرپایت دلش را اهدا میکند
وجودت را پراز خنده ورؤیا میکند
جشن مهرگان را دوباره احیاء میکند
به رقص وپایکوبی خانه ات را شادان میکند
دشمنت را با مهربانی هراسان میکند
شب و روزت را به نورخود ستاره باران میکند
غنچه لبخندت را ? با لبانش وا میکند
برایت ازدل وجان مه لقاء آن کارها میکند
تورادر میان گلها شاه گلستان میکند
ص...امیدی .......