من اینجادرشهر از بوی دود و بنزین خسته ام ......!!!
تورا نمیدانم .......؟؟
من اینجا از دست خریدن پفک برای کودکانم خسته ام....!!
تورا نمیدانم.....؟؟
من اینجا احساس میکنم زیادی هستم .....!!!
تورانمیدانم......؟؟
من احساس میکنم از اول برای حرف زدن با غنچه های بلوط
وگلهای بابونه آمده ام ....!!!!
تورا نمیدانم ......؟؟
من ازبوق زدن پشت چراغ قرمز
وشنیدن صدای شدید ترمز
از پشت سرم خسته ام .....!!!
تورا نمیدانم ......؟؟
من از جارزدن دورمیدان کیو برای پیدا کردن مسافرآزادی خسته ام.....!!!!
تورا نمیدانم ......؟؟
من از نژاد آدمهای پشت کوهی هستم که برای گوسفندانشان بِلور(نی لبک) میزدند ......!!!
تورا نمیدانم ....؟؟
من امروز کوله بارم را
بسته ام ومیخواهم به پشت
کوه بروم ......!!!
تورا نمیدانم ......؟؟
ص...امیدی .......
چه کلمه زیبایست
انسانیت
تمام بدیها را خط میزند.
.
.
.
چه کلمه زشتی ست
خشم
خوی حیوانی را
سوار بر اخلاق میکند.
.
.
.
چه کلمه پراز رازی ست
مرگ.......................
کل تاریخ را
در خودحل کرده است
مرگ........ بر ....... مرگ
ص...امیدی........
شب بودُ
باران بود
ومن دلم
در هوای آبادی
پُر از پَر زدن
به سوی سرابی
در انتهای باغ خدا
پر از اشک ابرها
در ته دره گلهو
در پای
درخت پیر ارجن
در همسایگی پرستوهای عاشق.
ص...امیدی......
امشب
چون تنگ شبیخون
پراز درد شدم
دل تنگِ ? تنگ شیرز شدم
آتش هیزم درونم
ازباد گَرین گُل شد
نفسم از بوی چُویر پر شد
کاسه چشمم از
شراب گهرلبریز
دانه دانه بردامن هشتادپهلو
آب شد
چه شبی ست امشب
سرزمینی شده ام
گهر و گلهو و شیرز
شبیخون به
هشتادپهلوی دلم زده اند
برخوان سفره کوهم
میهمان سرکشتی والوند شده اند
ص...امیدی ......
حبابی پریشان
سوار بربال بادها
رود در پیچ تاب گذر
قاصدکی فریادزنان
در کناره های رود
که حباب را به فریاد برسید
میخروشید....... رود
میرفت .............رود
قاصدک میزد فریاد
های... رود زیبا ......!!؟؟
رود خروشان.....!!؟؟
حباب را به فریاد برس...
بادحباب رابرد.....
حباب در وزش بادها
دلش میتپید
از غرش ابرها میترسید
چون کودکی دور افتاده ازمادر
با ابرها وبادها
به هر سو میدوید
حباب در ابرها تنیده شد
دربادهاتنیده شد
وآرام گرفت....
باد آرام
ابر آرام
حباب آرام
باد اما در خستگی سفر
خواب باران رامیدید
و حباب شناوربرموج رود
قاصدک را درخود به سفر
آبهابرد
ص...امیدی.....
مرا برای خودت نگه دار
وبه دوریم راضی مشو
مرگ من روزیست
که از چشمهایت بیافتم
مرا به چشمهایت دعوت کن
ونگذار مرا از
چشمهایت بیندازند
پرتگاهی ست سخت و بی انتها
دوری ازچشمهایت
گر از آنها بیفتم
پیاله دوستی را
از دست عزرائیل مینوشم....
ص...امیدی.......
او آمد
آمد از پشت
هزارپشته ابر وصاعقه
آمد وتَش بِریقی بر
شبهای تار زد
وگرهی برحنجره? زنجره ها
او آمد .....!!
وسرودی نوخواند
خواند وآوازش
پر طنین تراز صداهای اهرمن
اوآمد.....!!
آمد وبندمهربانی را
بالبخندی
به قانون سیاست آموخت
او آمد ....!!
خنده را در بهار
وبهار را در خنده
جاودان کرد ......!!!
ص...امیدی ....
مه لقا گر بداند دوستش داری بلوا میکند
خودرا از هر قید وبند رها میکند
بند دل میگشایدروسری از سر وا میکند
به زیرپایت دلش را اهدا میکند
وجودت را پراز خنده ورؤیا میکند
جشن مهرگان را دوباره احیاء میکند
به رقص وپایکوبی خانه ات را شادان میکند
دشمنت را با مهربانی هراسان میکند
شب و روزت را به نورخود ستاره باران میکند
غنچه لبخندت را ? با لبانش وا میکند
برایت ازدل وجان مه لقاء آن کارها میکند
تورادر میان گلها شاه گلستان میکند
ص...امیدی .......
من امشب به مهمانی
باغ آمده ام
وفریاد رادرباغ میهمان
کرده ام
فریاد در سکوت باغ میپیچد
وصدای دندان قروچه باغ
وهم وخیال چشمه را
پر از حس جاری شدن میکند
جاری شدن
در خطوط باغ
جاری شدن در آونهای تهی
وجاری شدن در
ترکه های سبز نورس
من امشب
به خیال میهمانی به باغ آمدم
وجاری شدن چشمه را در
چشم های باغ نوشیدم .
ص...امیدی...9.1.94......
امشب شراب خیال را
سربکش
ودور شو از اندیشه های
پوشالی
دور دور
تا ناکجای ناکجا سفر کن
شاید اندیشه ای دگر
تورا به سوی خویش میکشاند
بنوش شراب سرخ خیالت را
در تنگنای آغوش غمهایت .
وشکوه اشکهایت را
نظاره کن .....
ص...امیدی.....