#شعروباران:
من
احساس میکنم
در رگهای زمان
جاری شده ام
و
هر روز
هر روز
هر روز
تکرار میشوم
درقلب زندگی
و
تکرار میشوم
در قلب زمان
و
تکرار میشوم
درشروع یک رؤیا
و
تکرار میشوم
درآغازیک سرنوشت...!!
من
من ....!!
دررگهای زمان جریان
دارم
ومن
احساس میکنم
کهروزیطغیانخواهم کرد
طغیان خواهم کرد
دررگهای سرخ زمان
#ص_امیدی
@SS_omidi
#شعروباران:
#ص_امیدی:
مابنی آدم
زیکپیکر واحدنیستیم ..!!
خود ندانیم
تو بگو که چیستیم ..!!؟؟
عده ای گرگ
عده ای خوک
عده ای گاو خشمگین
عده ای هم
گوسفندانی مظلوم
گر ما بنی آدم ?آن هم زیک گوهریم ...!!؟
پس چرا...!!؟
از دردعضوهای دگر
بی خبریم ..!!؟
یا دگرعضوها را خود به
درد آوریم
گر ما بنی آدم زیک گوهریم
پس چرا ...!!؟
چون بز
سرکودکان سوری میبریم
گر ما بنی آدم زیک گوهریم
پس چرا ..!!؟
یکی در هزار ناز و نعت
دگری درفقر و فلاکت دست
وپا میزنیم
سعدی گفته:
ما بنی آدم زیک گوهریم
من گویم:
اشتباه شده
سعدیا ما در این عصر وزمانه
ز گرگ هار بدتریم
ما در این عصر و زمانه تشنه?
خون یکدگریم
میدانیگرگ هاردراوج
گرسنگی نَدَرَد
توله? گرگ دگر
کفتار پیر
نخوردبرّه? کوچک آهو
یا توله? کفتار دگر
سعدیا
ما به عکس یادگاری
برخِرمن جسدها عادت
کرده ایم
ما به رنج دادن
این بنیآدم عادت کرده ایم
خود ندانیم
اماهر که از دور برما نگرد
خواهد گفت به چهره آدمی
اما ....!!
زغولَک بدتریم
#ص_امیدی
@SS_omidi
روزی?دوباره
جوانه خواهم زد
سبز خواهم شد
و این خاک سوخته را
زنده خواهم کرد
روزی?دوباره
جوان خواهم شد
وشانه خواهم زد
تمام دلتنگیهای زمین را
در بادها
روزی ?دوباره
نسیمیخواهد وزید
ومست خواهم شد
ازبوی ریحان وبابونه
وخواهم رقصید درنسیمی
ازعطرگلآویشن
آری روزی من
دوباره جوانه خواهم زد
ودوبارهجوانخواهم شد
#ص_امیدی
@SS_omidi
#شعروباران:
لری
دلِکَم هامیسوزَ چی قُل مرغی
وِسَرتَش
دلکت ها دِهوا چی اَلویی وِ
سَرلَش
بیاسیل کو وِحالُ روزُ بختُ
اقبالم
م سی توسوختمه!!تونشسیه
وِ پاتَش ؟
ص...امیدی
@SS_omidi
#شعروباران:
لکی
مگرچَن گِلْ مِی عاشقم کَری
چوی مجنون هر لیوَم کَری
نیشتینَ اَرنوم ریِم چوی یاخی
می چَن گِلْ هَنی? لوتِم کَری
ص...امیدی
@SS_omidi
#شعروباران:
شرافت که دروجود
آدمی بمیرد
از او چیزی جز
یک مترسک جاندارباقی
نمی ماند
ص...امیدی
@SS_omidi
#شعروباران:
داستان کوتاه
معلم روی تخته سیاه نوشت
موضوع انشاء
تابستان خودراچگونه گذراندیت
همه? بچه های کلاس شروع به نوشتن کردند
یکی از بچه ها مدادش را لای انگشتانش گرفته بود
و به دفتر نگاه میکردو تکه های واکس روی دستش را
با ناخن انگشت دست دیگر پاک میکرد
چند لحظه بعد بلند شد و
گفت : آقا اجازه
معلم گفت : بفرمایید
دانش آموزگفت : آقا اجازه چیزی افتاده توی چشمم
ونمیتونم بنویسم برم بیرون به صورتم آب بزنم
معلم به چشمهای پراز اشک دانش آموز نگاه کرد
آرام گفت: باشه پسرم برو بیرون ....
نوشته : ص...امیدی
@SS_omidi
#شعروباران:
بر چار سوی پنجره
چشم دوخته ام
میدانم
که روزی خواهی آمد
ودوباره باران
گلدانهای پشت پنجره را
سیراب
خواهدکرد
ص...امیدی
@SS_omidi
#شعروباران:
لکی
هرشورفیق دلتنگیم?جیرجیرکَ
سازوتَمیرَشوگارم دنگ? جیرجیرکَ
هونه اژ آیمی زایه دویرآ کَتَِمه
هُمدَمُ هُمرازُغَمخوارم?جیرجیرکَ
ص...امیدی
@SS_omidi
#شعروباران:
من و تنهایی و یک دنیا
خاطره
من و یک اتاق کوچک و
یک فانوس
من وخیال رسیدن تو
در مسیر
بی انتهای یک جاده
ص...امیدی
@SS_omidi