درود برتو ای شاعر شیرین سخن قجری
بلند بالای سرو قامت گیسو بلندِ بی روسری
اهل چای ودارچین استاد دلبری وطنازی
عاشق شیخ اشراق و شعر های ناصری
برلبت هست بیت بیت غزلهای شیرازی
جنگ است برسرنگاهت ترک وتاتاروبلغاری
گوی چوگان ربوده ای از کرد و لرستانی
کاش بودم یک شب مهمانت درعهد ناصری
یامیشدی یک شب مهمانم در غزل خوانی
ص...امیدی
من عاشقم
من عاشق راه رفتن برروی سنگفرشهای خیابانی هستم
که حسرت دیدن ماشین رادارد
من عاشق دیدن گنجشکهای بازیگوش وچموش روی سیمهای برق هستم
که برای همدیگرسینه ستبر میکنند
من عاشق ابرهایی هستم
که برای باریدن بر طبل میکوبند
آن هنگام که کودکان معصوم از ترس سربر سینه مادرانشان میگذارند
ومادران ترسشان رادر نماز آیات پنهان میکنند
من عاشق قطرههای باران هستم
آن هنگام که در راه برگشتن از مدرسه برصورتت میخورد
وخستگی چند ساعت اجبار کلاس درس را
از تنت خارج میکند
من عاشق
پریدن کبوترانی هستم
که برای پسرکان گستاخ شهری در آسمان نمایش میدهند
وذوق خوردن ارزن رابرای خود چند برابر میکنند
من عاشق
بویدن گلهایی هستم که از روی دیوار همسایه
در حیاط خانه مان سرک میکشند
وبا خود بوی شانه زدن موهای دختر همسایه را می آورند
من عاشق
صدای پیرمرد بقال محله مان هستم
آن هنگام که برای دلتنگیهایش هوره سر میدهد
وآهنگ هزار ساله اجدادش را زمزمه میکند
من عاشق باد هستم
آن هنگام که ریزترین سوراخ خانه را
در سرمای سوزان زمستان پیدا میکند
وبه زیر لحافت سرک میکشد
من عاشق بودن در زندگی هستم
آن هنگام که برای کودکت ناز میکنی وتو را
همچون عروسکش ترو خشک میکند
وشیرین ترین
بوسه های دنیارا برصورت زبرو خشنت میزند
وخندهایش سکوت لبهایت را میشکند
وتوهم برایش لبخند میزنی
من عاشق پدرم هستم
آن هنگام که غم
تمام درختان باغ رادارد
و برای شکفتن جوانه هایشان لحظه شماری میکند
من عاشق مادرم هستم
آن هنگام که تمام شبهادر سجاده
برای فرزندانش دعا میکند
وصبح که خوابهایش را تعبیر میکند
لبخند رضایت برلبانش نقش میبندد
وبه سلامت بودن فرزندانش ایمان دارد
من عاشق بوسیدن هستم آن هنگام که دستان خسته پدر را میبوسی
وآن هنگام که دستان مهربان مادر را میبوسی
وتمام محبتشان را می ربایی
ص...امیدی .....
حتم دارم
کسانی که بر طبل جنگ
میکوبند
سالهاست که مادرانشان را
از دست داده اند
وچون مادری ندارند
که چشم به راه شان باشد
دم از جنگ میزنند
ونمیدانند که هنوز
مادران چشم به راهی هستند
که برای رسیدن
استخوان وپلاک فرزندانشان لحظه شماری میکنند
ص...امیدی.....
هیچ گاه تورا
فراموش نخواهم کرد
تومنی ومن توام
من اگر
تو را فراموش کنم
خودم را فراموش کرده ام
خاطراتت را
در صندوقی گذاشته ام
وهر روز ورقی دیگر به آن
می افزایم
عشق رومئو وژولیت
شیرین وفرهاد
و بیژن ومنیژه را
شاید فرا موش کنم
اما شیرینی لبخندت را
در چای صبحگاهی
طعم زیبای مهربانیهایت را
در سفره زندگیمان
هرگز فراموش نخواهم کرد
وصندوقچه خاطراتت را
برای مشق عشق
به فرزندانم هدیه خواهم داد
تا مهربانیهایت را
در تاروپود زندگیشان بتنند
ومادر قرنها
ونسلهای بعد باشی
همسر مهربانم ...
ص...امیدی ..............
زاده بهار و نشسته
بر تخت اردیبهشتی
سعدی
ادبستان ایران زمین را
بوستان وگلستانی
سعدی
هر ورق از دفترت
پر از بوی بهار است
سعدی
زاده فضل و ادبی
شروع فصل گل وریحانی
سعدی
بوستان وگلستانِ بهار
دو روز باشد
سعدی
بوستان وگلستانت
در پاییزو زمستان هم
پر از گل باشد
سعدی ...
ص...امیدی ...
به مناسبت تولد پدر ادبستان
ایران زمین شیخ اجل سعدی
دیگر
دلتنگ زندگی
نخواهم شد
از روزی که دیدم
عید
در یک لحظه
تحویل شد
وبهار بایک گل آمد
وبایک نسیم
کوچک رفت
وتابستان
ساقه های سبز
گندم را
به دست پاییز
سپرد
وپاییز
مست وعریان
در آغوش زمستان
به جشن تولد
قندیلها رقصید
دلتنگیهایم را
فراموش کردم
ودر گذر روزهایم
آرزوهایم را قربانی کردم
وبه رقصُ
پای کوبی پرداختم .
ص...امیدی.....
زمین پر از سکوت بود
گیاهان متولد شدند
پراز عطر شد
چهار پایان متولد شدند
پرازحیات شد
انسان متولد شد
زمین شلوغ شد
انسان بالغ شد
زمین پراز همهمه شد
انسان بالغ تر شد
زمین پرازبمب شد....!!
پراز اشک شد............!!
پراز خون شد............!!
و ........!! زمین........!!
پراز مرگ شد ........!!
دیگر زمین
برای دایناسورها
هم جای خوبی نیست ...
ص...امیدی ....
آری من از پشت کوه آمده ام
برای همین است که کمی خشن هستم
چون تا دیروز گرگها را
باچوبدستی ام دنبال میکردم
برای همین است
گاهی تاصدای گوسفندی را
میشنوم دلم میگیرد
بغض میکنم
واحوال زنگ ناقوس را
از او میپرسم
من از پشت کوه آمده ام وهنوز دلم
به شهر راضی نشده است
برای همین است که کپنک را
برای سوغاتی بچه هایم میخرم
ولباس ایل را برتن دخترم میپوشم
وگلونی مادرم را هر روز میبوسم
آری
من دهاتی دهاتی ام
از پشت کوه آمده ام
تو از کجا آمده ای ........!!؟؟
ص...امیدی....
داشتم با خودم فکر میکردم
که بگویم
ای کاش من هم یک آقازاده بودم
دیدم که هیچ آقازاده ای
خوب از آب درنیامده
گفتم: همان بهتر
که یک کارگر زاده هستم
نه آقازاده ...!!!!!
روز پدر کارگرم را
گرامی میدارم
وبه یاد
دستهای پینه بسته پیشوایش
که اشکهایش را
در چاهی میریخت
که با دستهای خودش کنده بود
دستهایش را میبوسم ..
ص...امیدی
روز پدر مبارک .....
فیلمی از داعش درحال بریدن سرجوانان بیگناه دیدم
واین متن رو باتوجه به اون نوشتم .....
هجرانی
بر گذر ساعت
هجرانی
برگذرعمر
هجرانی
برگذر ثانیه ها
ودر هجرانی
تاریخ به عقب برمیگردد
ودشت زوزه میکشد
لشگر اهریمن
برتاریخ می تازد
واسکندران پست
بر تاجها دست میبرند
وسودابه هارادرآغوش میکشند
وسنگهای زبان بسته را
به سوی مسلخ آتش میبرند
تاریخ تکرار میشود
وسرهای سبزواراین بار
در کوبانی
به دست مغولان دین آویزان است
ویورش برخط کتابهای پدران در باغهای جنون
آغاز میشود
تاریخ تکرار میشود
شمشیرها ی زنگ زده هزارساله سیقل میخورد
و هرروزو هرشب
شاهرگ انارهای باغ پرازفواره? دردمیشود
وهیجان عروسکهای دیجیتالی جنون
وخدایگان بهشت فروش بر تاریخ سوار میشود
تاریخ تکرا میشود
وشمشیرهای ابا جهل در سرزمین رودهای مقدس
تیز تر از قبل فریاد میکشد
وخراشها بر صورت خورشید
نمایان
خورشیدِ کدر
خورشیدِ گرفته
خورشیدِ بی رمق
خورشیدِ خسته از تماشا
خورشیدِ خسته از تکرار
تکرار جشن تولد شمشیر
تکرار تاریخ
تکرار قرنهای سرخ
وتکرار قرنهای مرگ
در قرن پوچ ماهواره ای .........
ص...امیدی ...