عبور باید کرد
عبور باید کرد
ازثانیه ها
و در پوست زمان
دوید
دوید و رفت
تا انتهای خواستن
وعبور باید کرد
ازشکست
از ترس
ازنبودن
عبور باید کرد
از رؤیای پریشان مرگ
ودست بر گردن جلاد عبوس زندگی انداخت
تا طلوع صبح روز رفتن
عبور باید کرد
از قراردادهای پوشالی
و خنده های بی معنی ونشست برصبح گاه گریه های
زیر پوستی شهر
در تالار های تئاتری که خواب نمایش اتللو را می بینند
ودر خیالشان چنگ بر گیسوان منیژه می اندازند
برای رهایی از چاه تعصب
عبور باید کرد
از باورهایی که
طاعون راقطره? خونی میدانند
چکیده بر زمین
از قلمدان شکسپیر
عبور باید کرد
........................عبور
ص...امیدی
به فرا تر از مرزها
چشم دوخته ام
به آنجا
به آنجا
که نمیدانم کجاست
ونمیدانم با چه زبانی باهمدیگر حرف میزنند
به آنجا که نمیدانم
برای مادرانشان چه هدیه ای را
با خود به خانه
می برند
و برای کودکانشان چه ترانه ای را زمزمه میکنند
ویا برای پدرانشان چند دست لباس
در روز تولدش میخرند
به آنجا چشم دوخته ام
به آنجا که هزاران کیلو متر دورتر از من
و سرزمین من است
به آنجا که شاید نامش آفریقا ست
یا شاید هم صحرای کالاهاری
یا شایدشهری رؤیایی در دل آلاسگا
یا آبشاری زیبا در دل آمریکا
چشم دو خته ام به فراتر ازمرزهای سیاسی
به فراتر از مرزهای محصور در حصار خشم
سربازان
سربازان گم شده در حس وظیفه ای
برای حفظ یک مرز
وحفظ یک ناموس بی مغز
به نام اسلحه
چشم دوخته ام
به سکوت مرگبار کویری
که دلش زخمی سیمهای خارداریست به نشان
جدایی مرزها
چشم دو خته ام به
رودخانه ای که نمیداند
کدام ماهی باید در این طرف مرز تخم بگذارد
و کدام لاکپشتش مال کدام طرف مرز است
ونمیداند به کدام طرف موج بیشتری بزند
یابه کدام طرف صدفهای بیشتری بریزد
وتمام نهنگهایش آبستن ترس از جنگ دو طرف مرز هستند
چشم دوخته ام به دریایی
که سکوتش پراز مرگ لنجها ست
وپناهندگان جاسازی شده در بشگه های چوبی را می بلعد
وسرزمین رؤیاهارا
در حلقوم نهنگهای قاتل به تماشا نشسته است
خروشش پر از موج درد دل
مادرانیست
که هنوز برای بازگشت فرزندان پناهنده در آغوش مرگ
چشم به راهی بی بازگشت دوخته اند
به فرا تر از مرزها چشم
دوخته ام
اما نمیدانم کجا
نمیدانم
شاید آفریقا
شاید آمریکا
شاید آلاسگا
شاید همین جا
وشاید هم آنسوی دریاهای
بی رنگ اما فریبنده? استرالیا
ص...امیدی
به انقلاب نگاهت
ایمان دارم
ایمان دارم و
دیده ام .......!!
دیده ام که با یک نگاه
چگونه
برج آزادی را
محکوم به مرگ
کرده است
ص...امیدی
دست نوشته هایم را
که میخوانند
همه گمان میکنند
که من عاشق عاشقم
هیچ کس فکر نمی کنه
که من
تازه دارم
دیوونه? دیوونه میشم
آخه......!!!
کسی چه میدونه
که من
سالهاست
با سیم آخر عاشقی
تار میزنم
ص...امیدی
تابوهای
دروغین را
باید شکست
شکست .....!!!!
تا
زنجیری نگردند
بر دست وپای
زندگیمان
ص...امیدی
نبودنت بهانه ای ست
برای درختان باغ
تا برگها را
فرش راه زمستان کنند
و تن عریان را
به قطره های باران
پاییزی
وقندیلهای نقره ای بسپارند
ص...امیدی
من چتر ندارم
ببارباران
ببار
که من سالهاست
خراب
هوای بارانیم
ص...امیدی
دلم تنگ
باران نیم شبی ست
دلم من باشد و باران
ببارد برپشت پنجره
بچکد
بشکند
سکوت شیشه
گوش من باشدو
شُرشُر ناودان
دل من باشد و
آهنگ باران
به ناگاه
بپرم ازخواب
به آهنگ
باران
بچینم سلامی
از دست باران
ص...امیدی
بارانمی بارد
ومن دلم نازکتراز
تارهای ابریشم
مینوازد
برزخمه? تنهایی اش
به هر قطره? باران
آهنگی از کوچ رود
تا خروش چشمه
ص...امیدی
شبیه قاصدکها شده ای
در که باز میشود
با نسیم کوچکی
به خانه می آیی
بی قرار
شتابان
پریشان
گویی که پاییز در راه
است
ناگهان جست میزنی
راهی به سوی پنجره باز میشود
سوار میشوی بربال بادها
ودرمیان برگهای طلایی رنگ
به رقص در می آیی
ص...امیدی