امشب
چون تنگ شبیخون
پراز درد شدم
دل تنگِ ? تنگ شیرز شدم
آتش هیزم درونم
ازباد گَرین گُل شد
نفسم از بوی چُویر پر شد
کاسه چشمم از
شراب گهرلبریز
دانه دانه بردامن هشتادپهلو
آب شد
چه شبی ست امشب
سرزمینی شده ام
گهر و گلهو و شیرز
شبیخون به
هشتادپهلوی دلم زده اند
برخوان سفره کوهم
میهمان سرکشتی والوند شده اند
ص...امیدی ......
حبابی پریشان
سوار بربال بادها
رود در پیچ تاب گذر
قاصدکی فریادزنان
در کناره های رود
که حباب را به فریاد برسید
میخروشید....... رود
میرفت .............رود
قاصدک میزد فریاد
های... رود زیبا ......!!؟؟
رود خروشان.....!!؟؟
حباب را به فریاد برس...
بادحباب رابرد.....
حباب در وزش بادها
دلش میتپید
از غرش ابرها میترسید
چون کودکی دور افتاده ازمادر
با ابرها وبادها
به هر سو میدوید
حباب در ابرها تنیده شد
دربادهاتنیده شد
وآرام گرفت....
باد آرام
ابر آرام
حباب آرام
باد اما در خستگی سفر
خواب باران رامیدید
و حباب شناوربرموج رود
قاصدک را درخود به سفر
آبهابرد
ص...امیدی.....
مرا برای خودت نگه دار
وبه دوریم راضی مشو
مرگ من روزیست
که از چشمهایت بیافتم
مرا به چشمهایت دعوت کن
ونگذار مرا از
چشمهایت بیندازند
پرتگاهی ست سخت و بی انتها
دوری ازچشمهایت
گر از آنها بیفتم
پیاله دوستی را
از دست عزرائیل مینوشم....
ص...امیدی.......
او آمد
آمد از پشت
هزارپشته ابر وصاعقه
آمد وتَش بِریقی بر
شبهای تار زد
وگرهی برحنجره? زنجره ها
او آمد .....!!
وسرودی نوخواند
خواند وآوازش
پر طنین تراز صداهای اهرمن
اوآمد.....!!
آمد وبندمهربانی را
بالبخندی
به قانون سیاست آموخت
او آمد ....!!
خنده را در بهار
وبهار را در خنده
جاودان کرد ......!!!
ص...امیدی ....
مه لقا گر بداند دوستش داری بلوا میکند
خودرا از هر قید وبند رها میکند
بند دل میگشایدروسری از سر وا میکند
به زیرپایت دلش را اهدا میکند
وجودت را پراز خنده ورؤیا میکند
جشن مهرگان را دوباره احیاء میکند
به رقص وپایکوبی خانه ات را شادان میکند
دشمنت را با مهربانی هراسان میکند
شب و روزت را به نورخود ستاره باران میکند
غنچه لبخندت را ? با لبانش وا میکند
برایت ازدل وجان مه لقاء آن کارها میکند
تورادر میان گلها شاه گلستان میکند
ص...امیدی .......
من امشب به مهمانی
باغ آمده ام
وفریاد رادرباغ میهمان
کرده ام
فریاد در سکوت باغ میپیچد
وصدای دندان قروچه باغ
وهم وخیال چشمه را
پر از حس جاری شدن میکند
جاری شدن
در خطوط باغ
جاری شدن در آونهای تهی
وجاری شدن در
ترکه های سبز نورس
من امشب
به خیال میهمانی به باغ آمدم
وجاری شدن چشمه را در
چشم های باغ نوشیدم .
ص...امیدی...9.1.94......
امشب شراب خیال را
سربکش
ودور شو از اندیشه های
پوشالی
دور دور
تا ناکجای ناکجا سفر کن
شاید اندیشه ای دگر
تورا به سوی خویش میکشاند
بنوش شراب سرخ خیالت را
در تنگنای آغوش غمهایت .
وشکوه اشکهایت را
نظاره کن .....
ص...امیدی.....
خودت را برای هیچ
آغوش هوسی
محیا نکن
بز برعریانی خودآگاه نیست
وبربالارفتن دنبه گوسفند
قهقه میزند
کبک ازترس
سرش رادر برف کرده
وتمام وجودش را به صیاد میسپارد
رد خونی برسفیدی برف
می ماند و کله ای
همچنان در زیربرف ..
وهوسی برای خوردن
کباب پرواز ....
ص...امیدی....9.1.94.
شعر فارسی ولکی
یادی از قدیم ................
نه خسروخوبان مانده
نه تاج پادشاهان
نه سرخی شراب مانده
نه لاله رخان
نه گلی در گلزار مانده
نه آبی درجویباران
نه مردی در زورخانه مانده
نه مردانگی عیاران
نَه لامَردُو مَنیَه
نَه مَشکهُ مالار
نَه کُنیلِک مَنیَه
نَه کُورِنگ وَر مال
سالل پِر وِیَر? زَم حَریرُ یَخ اِرَکُوچینُو
اِشکارَل پیرشاخل جَر جَری اِرَکُوچینُو
پیالِ قَدیم سِفرَه وَ سینَه
اِرَ کوچینو
وَبیسَوادی سِینَتُ? پِراَژ کِتوُ بی اِرَکوچینو
هَم سُوارهَم تُفنگچی هَم کُویخآ اِرَِکُوچینُو
ژنَل سَروَنی شیرشَش بَنی دَنگ لاوَ لاوَتونیَه
اِرَکُوچینُو
کُرَل هُمال کُش قیقاچ بازیکَر
اِرَکُوچینُو
دِتیَل نازارخَلخال وَپا ? چِیَم سُرمَه کَریا با شَرمُ حَیا
اِرَکُو چینُو
دِلِم تَنگ بیَه چُویْنْ بآوَمِردی
تُونِ خُدا بُوشِن
ویرِکوچینو ....
ص...امیدی ....3.1.94.....
قاضی حکم داد
امروز فقررا به جرم خندیدن در جامعه
برای همیشه
به حبس میفرستم .
وکیل فریادزداعتراض دارم ...!!
جناب قاضی
جایی که عدالت باشد
موکل من نمیرود ....!!!
قاضی دوباره حکم داد
وآن را باصدای بلندخواند..
فقرآزاد است ......!!!
تازمانی که عدالت از حبس بیرون بیاید ....!!!!!
آری امروز به حکم
قاضی وجدان
فقر......!!!!
آزاد شد.....!!!!
چه حکم عادلانه ای ...
ص...امیدی......