سلام اهالی شهر ...!
سلام ..!
من امروز خودم را به یاد اوردم
آخه من خودم را
در دست باددیدم با التماس اورا ملاقات کردم
دیدم چقدر غریبه ایم..
امروز فهمیدم که ..
((چقدر زود دیرمیشود))
وتو چقدرنمیخواهی آن را بفهمی.!
امروز فهمیدم چه چقدر دیوارها ی شهر سخت ومحکم است.!
امروز فهمیدم که چقدردیوارکوچه ها سخت و محکم است.!
وامروز فهمیدم که چقدردیوار خانه ها سخت و محکم است.!
امروز..!
هیچ دیده ای در تمام شهرنطفه?انجیری
ازلای دیواری بیرون بزند..؟
لانه گنجشکی در کنج دیواری باشد..؟
یادر گوشه حیاطی باغچه ای را..؟
دیده ای؟
هیچ گل رزی در یک صبح برایت لبخندزده؟
بخندم یا بگرییم ..؟
توبگو .
.توکه اهل شهر هستی ..؟
توبگو ..
برادرشهریم ..؟
خوش به حالتان که چقدر خوشبختید..!
خوش به حالتان اهالی شهر ..
چقدر پیشرفت کرده اید!؟
سردر خانه هاتان مجسمه دل وجگر آویزان است
یعنی که خیلی عاشقید..؟
عاشقی دادوبیدادنمیخواد
عاشقی تنبک وبلندگو نمیخواد
عاشقی یه ذره محبت میخواد
نه ساختمون صدطبقه
میفهمی!؟
لامپهای سبز وآبی آویزون کردی
جای آسمان ودرخت جولون بدن
لبخند کودکت رو
توی صورت خشک مانیتورها میبینی ..
ص..امیدی
نشکن ..
نه دلی ..
نه شیشه ای ...
هیچ شکستنی هنر نیست !!!!!...
حتی شکستن یک گردو!!!
پس آن را بکار
برای دیگران
برای نسلهای بعد ......
....ص...امیدی...
دیگر نمیخواهم هیچ کسی
برایم دلسوزی کند !!!...
چون تا بوی دل سوخته ایی
بلند میشود !!!!...
گربه های شهر
روی تیغه حیاطمان صف میبندند
وبه هم چشم غُره میروند
من هم هرگز ...
توان دنبال کردن گربه ها را ندارم ...
ص...امیدی...
گفتی یک دقیقه سکوت کن...
به احترام تمام گذشته ات ..!!!!!!!
سالهاست سکوت در حسرت این دیداراست ...
تصمیم گرفتم و....
امروز !!!!!
یک دقیقه که برابر بود ....
با یک سال نوری
سکوت کردم
نه به خاطر لحظه های
تلخ وشیرین گذشته ام
که......
به خاطرموی سپیدت
وجوانیت که عصای چوبین
خاطراتت را بر سطح خیابان میکوبد
وعینکی که چشمهایت
در پشت آن خیابان گز میکنند
وبه خاطر آرزوههایی
که هرگز به آنها نرسیدی
سکوت کردم
در سکوتم چه فریادها که نشنیدم
چه داغها که ندیدم
وچه اشکهای پنهان ? ندیدم
که تازه درحال متولد شدن بودند
بی آنکه زایشگاهی در کار باشد
ویا شاخه گلی برای هدیه
در انتظارشان ........
ص...امیدی ....
سلام..!!!
سَلامَتْ را بگذار !!
بگذار برای روز مبادا
وآن را !!!!
خرج هر بی سرپایی نکن
بگذار شاید
روزی در پس کوچه ای
در شهراقاقیها
سیپریسکی(پرستویی) عاشق را
ملاقات کنی و
سلام !!!!!
مرا هم
به آن نیلوفر خزان زده
که روزی
سلطان برکه های مهربانی بود
برسانی......!!!!
ص...امیدی ....
موی سفید .....
ارثیه پدران وپدر بزرگان است
ارثیه پدر , پدر بزرگمان زال ....
هزار سال در راه بوده
خستگی راه را با خود آورده است
به من وتو که رسیده ناز میکند
ازآن همه پدر وپدر بزرگ همین برایمان مانده
....تاوان حرف هیچ کس نیست
تاوان زندگیست ...
تاوان بودن است
تاوان راه رفتن است
وتاوان پایان همه چیز است .......
حتی غصه ها....
حتی زندگی ......
مواظبش باش!!!!!!!
تقدیم به موی سپیدت ....
...ص...امیدی ...
تقدیم به خلبان اردنی که در حماقت داعش زنده زنده سوخت .....
جهان در حیرت است ...
ژاندارک دوباره در آتش سوخت !!!!
چنانکه عرسکی چوبین ...!!!
نادانی اما!!!
برتخت شکوه نشسته است !!!!
وداسها با دسته هایی ازجنس استخوان.....
استخوان ران کوبانی....
تزیین شده با
نفت....
دلار.....
و پوند.....
به استقبال بهار آمده اند ....
چنگالِ دشنه ....
در رگهای جریانِ زندگی .....
تلخی اما , تلخی خون ....
فواره های جنون
نظاره گر ..؟؟؟؟
زمین ....!!!!
زمین!!!
دوباره مدار برمدار ...
برمدار صفردرجه ...
جنون اما!!!!....
جنون ریا , جنون دین
جنون تحجر , جنون خشوت
جنون جانشینی خدا !!!!!.......
جنون هزار مذهب
جنون انا الحق !!!!???
جنون رب النوع دروغین
دوباره تاریخ!!!!!!
سوخت .....
بر , تلی از آتش وجهل..
ژاندارک به قربانگاه میرود!!!!!!...
ژاندارک؟؟؟؟؟!!!!!!
زمین مدار برمدار برصفر درجه چرخید
وباز ایستاده است ...
جنون برساعت صفرخود نمایی میکند
زمان فریاد می کشد ...
فریاد !!!!فریاد ... فریاد......
ژاندارک امروز برای بار دوم برسلیب آتش آرام گرفت ......
...ص...امیدی ...
شبی در امتداد روز
به دنبال فاصله هابودم
لحظه هارادر مینوردیدم
شکوه زمان را میشکستم
و...میرفتمُ ..میرفتم ....
از عمق بی انتها... روشنی پیدا بود
از ورای روشنی تاریکی بودوتاریکی...
واز ورای تاریکی نور بود ونور .....
از ورای هر نور ستاره ای
از ورای هر ستاره سیاره ای
از ورای هر سیاره نقطه ای در عمق ظلمت
میدرخشید......
از ورای هر نقطه دنیایی پیدابود
بی انتها...اما ...سوار برنظم هستی ...
از ورای هر دنیا ? دنیایی .....
وسرنوشت ....بود ....ظلمت بود ...نور بود ....
نور بود و جهانی پر از حیرت
ونقطه ای پراز نور
در عمق نگاه خلقت .....
وخدابود......
خدابودوتنهایی بود وتنهایی وتنهایی.......
ص...امیدی...
زمان......
زمان ارابه ران
اسب آهنین دوازده بال استُ
برهمه چیز نقش میبندد
ودل را به پستویی سرد
دراعماق تاریخ میبرد
وبوی سکوت سکر آورسردابه های
تاریخ را به عمق جان میرساند .
ورقهای کهنه بی اندیشه را از قرنها
سکوت بی فرجام فرامیخواند
وخشن تر از شمشیر?
ارابه های مرگبارش را
برتن بی جان تاریخ میراند
وصدای شکستن استخوانهایش را
جشن میگیرد
وچه فریاد پر سکوتی را
به تماشا مینشیند
وزبان در کام تاریخ خشک وبی روح است
....ص...امیدی ...
آخ بشر دو پا !!!!
چه ها که نکردی!!!!!!
دوپاهارا همه خوردی !!
حلال وحرام نکردی ...
چهارپاهارا کُشتی وحرام کردی
کاش سر وکله دایناسوری پیدا میشد
تا آنوقت ببینم
فرارمیکردی یا نمیکردی ...!!!!!
....ص...امیدی...