خران که گویند ما
خردمندیم
در پهن و فضله
وافاضه غرقند
از آن باید ترسیدکه
کره الاغها چه در سر دارند
ص...امیدی
زودتر باد پاییزی را
خبر کن
بگذار بیاید
تابوزد
درباغ
واین چند برگ خزان زده را
هم
از سرشاخه ها
بر زمین بی اندازد
تا درخت پیر
با خیالی آسوده
دوباره ابستن غنچه های
سبز شود
ص...امیدی ....
شب از نیمه هم گذشت
من ماندم وچند ستاره کوچک
ستاره ها هم
خسته تر از شبهای قبل نشان میدهند
دیگر از زدن فلاش
در مسیر راهت تا خانه
خسته شده اند
امشب
ده فلاش بیشتر از شبهای قبل زدند
انگار ستاره کوچک
فقط به اندازه انگشتهای دستش
فلاش زد
چون روی دهمین فلاش آرام خوابید
شب هم از دستت خسته شد
و سرش رو روی شونه های سپیده گذاشته وخوابید
اما من
گله ای از اداهای بچه گانه ات ندارم
بالاخره مجبور هستی
تا صبح هم که شده برگردی
ص...امیدی ..
تئاتر که آمد
بشر راهی برای
رهایی از روز مرگی پیدا کرد
زندگی ومرگ را
در غالب پیسها و تراژدیها به پیش برد
سینما که آمد ورقی دیگر
در زندگی بشر زده شد
اما این بار سینما
وبرادر خوانده کوچکش تلویزیون
بزرگترین امپراطوریهارا
زیر سلطه خود در آوردند
ص...امیدی ....
هم دینی و هم افسانه ای
هم دوستی و هم بیگانه ای
هم لیلی و هم دیوانه ای
هم غزال تیزپایی و دوان
هم گریزان از این خانه ای
در پی ات
لنگان لنگان
شهر به شهر
کوه به کوه
صحرا به صحرا
پریشان میدوم
یا رحم کن
براین زانوان پیرُ خسته
یارحم کن
براین دستهای خشکُ پینه بسته
یا بگیر دستی
از این عصای سفیدُ شکسته
ص...امیدی ...
تو برای رؤیا هایت
ترانه های عاشقانه
میخواندی
من اما
بی خبراز همه جا
تمام شعرهایم را
به جستجوی رؤیاهای تو
درپنج شنبه بازار
به حراج گذاشتم
تا بر روی سنگ قبرها
حک شوند
ص...امیدی
خدا وقتی من وتو
رو خلق کرد
نه موهای وزوزی منُ دید
نه گیسوان حریرو بلند
تورو
ما هردو کچل کچل بودیم
میدونی چرا
چون آدمی که تازه
از کوره آدم پزی بیرون بیاد
همه? موهاش سوختن
اگر ما هم اون موقع موداشتیم
خدا محو تماشامون می شد
مارو تنها نمیذاشت
تا شیطون بیاد
بایک دونه سیب گولمون بزنه
از بهشت بیرون بشیم
بیاییم این ناکجا آباد
ص...امیدی ...